سکولاریسم و افسانۀ خشونت مذهبی
تاملی درمورد آنچه بنیادگرایی مذهبی نامیده می شود
کارن آرمسترانگ؛
نویسنده و پژوهشگر انگلیسی
اشاره:
چیزی که ما آن را «بنیادگرایی» مینامیم همواره با سکولاریسمی که بیرحمانه، خشن و تهاجمی دانسته میشود در رابطۀ همزیستی به سر میبرد. در اغلب موارد سکولاریسم پرخاشگر و متجاوز دین را به سمت جوابی خشونتآمیز سوق دادهاست. همۀ جنبشهای بنیادگرایی که در یهودیت، مسیحیت و اسلام مطالعه کردهام در ترسی عمیق از نابودی ریشه داشتهاند؛ آنان متقاعد شدهاند که نهاد حکومت لیبرال یا سکولار درپی از میان بردن شیوۀ زندگی آنهاست. این چیزی است که در خاورمیانه آشکارا غمانگیز و تراژیک بوده است.
آغاز دولت لیبرال
در اواخر قرن هفدهم فیلسوفان نسخهای ملایمتر
از آرمان سکولار ابداع کردند. برای جان لاک [۱] این نکته بدیهی بود که کلیسا
کاملاً از امور اجتماعی جدا و متمایز است. مرزها و حدود دو طرف ثابت و غیرقابل
تغییر است. از دیدگاه لاک جدایی دین و سیاست «که کاملاً
و بینهایت از یکدیگر متفاوتاند» در طبیعت واقعی چیزها ریشه داشت. اما دولت
لیبرال یک نوآوری پیشرو بود؛ درست مانند اقتصاد بازار که در غرب رشد و در کوتاهمدت
جهان را دگرگون کرد. با توجه به اینکه احساسات خشونتآمیز قابل تحریکاند، لاک اصرار
داشت که تفکیک دین از حکومت بیش از هر چیزی برای ایجاد جامعهای آرام و صلحآمیز
ضروری است.
از این رو لاک مصمم بود که دولت لیبرال نمیتواند خلط دین و سیاست را نزد
کاتولیکها و مسلمانان به عنوان انحرافی خطرناک تحمل کند. لاک از مدافعان عمده
نظریۀ حقوق طبیعی انسان بود؛ حقوقی که در ابتدا توسط اومانیستهای عصر رنسانس مطرح
شد و در اولین پیشنویس اعلامیۀ استقلال آمریکا تحت عنوان [حق] حیات، آزادی و
مالکیت تبیین شد. اما سکولاریسم زمانی سربرآورد که اروپا شروع به استعمار دنیای
جدید کرد و این امر تأثیر قابلملاحظهای بر شیوۀ نگرش غرب به مستعمرههایش داشت،
همچنانکه حتی در عصر ما، ایدئولوژی سکولار رایج، جوامع مسلمان را به دلیل ناتوانی
از تفکیک میان ایمان از سیاست به شکل اجتنابناپذیری معیوب میداند.
.
این امر مولد یک تناقض بود، چراکه اومانیستهای عصرنوزایی هیچ ادعایی در مورد بسط و گسترش این حقوق طبیعی به ساکنان بومی دنیای جدید نداشتند. در واقع، این مردمان [=بومیان] به دلیل عدم پذیرش هنجارهای اروپایی مجازات میشدند. در قرن شانزدهم، آلبریکو جنتیلی [۲]، استاد قانون مدنی در آکسفورد، این بحث را طرح کرد که زمینی که برای کشاورزی استفاده نمیشود، همانند چیزی که در اروپا بود، خالی محسوب شده و تصرف چنین مکانهای خالی باید «به مثابه قانون طبیعت درنظر گرفته شود». لاک هم موافق بود که افراد بومی هیچگونه حق حیات، آزادی و مالکیتی ندارند. به زعم او «شاهان» آمریکا هیچ حق قانونی برای مالکیت بر سرزمینشان ندارند. او همچنین قدرت مطلق، خودسرانه و مستبدانۀ ارباب بر برده را که شامل «کشتن او در هر زمانی» نیز میشد تأیید میکرد. به نظر میرسد پیشگامان سکولاریسم مانند پیشینیان مذهبی خود به سوی برخی عادات قدیمی و کهنه میرفتند. سکولاریسم برای ایجاد نظم جهانی صلحآمیز طراحی شده بود اما کلیسا آنچنان به نحو پیچیدهای در ساختارهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جامعه دخالت داشت که نظم سکولار تنها میتوانست با ابزار خشونت تأسیس شود. در آمریکای شمالی که هیچ حکومت اشرافی تثبیتشدهای وجود نداشت براندازی کلیساهای مختلف میتوانست نسبتاً ساده باشد. اما در فرانسه کلیسا تنها با تهاجمی تمامعیار برچیده شد؛ تفکیک دین از سیاست نه تجربهای طبیعی و اساساً عادی، بلکه میتواند تجربهای زیانبار و هولناک باشد.
در انقلاب فرانسه یکی از اولین اقدامات مجلس ملی جدید در ۲ نوامبر ۱۷۸۹ مصادره اموال کلیسا برای پرداخت بدهیهای ملی بود: سکولاریزاسیون مستلزم سلب مالکیت، تحقیر و به حاشیه راندن بود. این امر در طی کشتار سپتامبر ۱۷۹۲ به خشونتی تمامعیار بدل شد؛ هنگامی که جمعیتی انبوه به طور غیرمنتظره به زندانهای پاریس دست یافته و بین دو تا سه هزار زندانی را که بسیاری از آنها کشیش بودند قتل عام کردند. در اوایل سال ۱۷۹۴ هم چهار لشکر از پاریس برای سرکوب شورش در «وُنده» [۳] که علیه سیاستهای ضدکاتولیک رژیم صورت میگرفت اعزام شد. هیچکس از دستورآنها [برای سرکوب] در امان نبود. در پایان مبارزه و لشکرکشی ژنرال فرانسوا ژوزف وسترمن [۴] در گزارش خود برای مافوقش نوشت: «وُنده دیگر وجود ندارد، ما کودکان را زیر سم اسبهایمان له کردیم، زنان را قتل عام نمودیم… جادهها از اجساد پوشیده شدهاند».
جالب اینجاست که به محض اینکه انقلابیون از شر دین خلاص شدند [دینی] دیگر را ابداع کردند. خدایان جدید آنها عبارت بودند از آزادی، طبیعت و ملت فرانسه که در فستیوالهای پیچیده و پر از جزئیات طراحی شده توسط هنرمندی به نام ژاکوب لوئیس دیوید [۵] پرستش میشد. در همان سالی که الهۀ عقل در جایگاه عالی و مقدس محراب کلیسای جامع نوتردام نشست، ملت جدید فرانسه در حمام خونی غیرمنطقی که در آن ۱۷۰۰۰ مرد و زن و کودک اعدام شدند غوطهور بود.
مرگ برای وطن
هنگامی که ارتش ناپلئون در ۱۸۰۷ به پروس حمله
کرد، فیلسوف [پروسی] یوهان گوتلیب فیخته [۶] به همین نحو از هموطنان خود خواست که
جانشان را برای سرزمین پدری که تجلیگاه و مظهر الوهیت خداوند و گنجینۀ گوهر
معنویت مردم است فدا کنند. اگر امر مقدس را چیزی که آمادۀ مرگ برای آن هستیم تعریف
کنیم، آنچه بندیکت اندرسون [۷] «اجتماع تخیلی» [۸] ملت مینامد جایگزین خدا میشود. امروزه مردن برای کشور تحسینبرانگیز است
ولی برای دین چنین نیست.
وقتی دولت ملی در قرن ۱۹ همراه با انقلاب صنعتی پیدا شد، شهروندان را تنگ درکنار هم آورد و برای صنعت بسیج کرد. ارتباطات جدید حکومتها را قادر به ایجاد و رواج اخلاق ملی کرد و بیش از هر زمان دیگری به دولتها اجازه دخالت در زندگی شهروندان را داد. امروزه همه افراد حتّی اگر با زبان و ادبیات مختلفی از حاکمان خود صحبت کنند، چه بخواهند و چه نخواهند متعلق به یک «ملت «اند. جان استوارت میل [۹] این ادغام اجباری را پیشرفت تلقی میکرد. قطعاً برای یک برتون [۱۰] بهتر است که تبدیل به شهروندی فرانسوی شود تا اینکه به عنوان یک بدوی باقیمانده از زمانهای گذشته در روستای خود محدود بماند. اما در اواخر قرن ۱۹ مورخ انگلیسی لرد اکتون [۱۱] از این که پرستش روح ملی، که اینچنین بر قومیت، زبان و فرهنگ تأکید میکند، موجب مجازات افراد ناسازگار با هنجار ملی میشود ابراز نگرانی میکرد: «در نتیجه، با توجه به درجۀ انسانیت و تمدن در چنان ساختار مسلطی که مدعی همه حقوق جامعه است، نژادهای پستتر نابود شده، یا به بردگی تنزل مییابند و یا در شرایط وابستگی قرار داده میشوند.»
فیلسوفان روشنگری میکوشیدند از طریق ترویج برابری همۀ انسانها، دموکراسی، حقوق بشر و آزادی سیاسی و عقیده، با عدم تساهل و تعصبات وابسته به دین مقابله کنند؛ [اینها همه] نسخۀ سکولار مدرن آرمانهایی [بود] که در گذشته به سبک دینی ترویج میشد. اگرچه بیعدالتیهای ساختاری دولتهای زمینی اجرای کامل این آرمانها را ناممکن میکرد. دولت- ملت این آرمانهای شریف و اصیل را به ضرورتهای عملی بدل کرد. مردم بیشتری وارد این فرآیند سازنده شدند و به میزان حداقلی از آموزش نیاز پیدا کردند. آنها در نهایت خواستار حق مشارکت در تصمیمهای حکومت شدند. با آزمون و خطا مشخص شد که مللی به لحاظ اقتصادی پیشرو هستند که دارای دموکراسیاند، درحالی که آنهایی که مزایای مدرنیته را به نخبگان محدود کرده بودند عقب افتادند. نوآوری برای پیشرفت ضروری است از این رو مردم باید اجازۀ تفکر آزادانه را بدون محدود شدن توسط طبقه، صنف یا کلیسایشان داشته باشند. دولت به بهره برداری از تمام منابع انسانی خود نیازدارد، بنابراین غیرخودیها از جمله یهودیان در اروپا و کاتولیک ها در انگلستان و آمریکا به جریان اصلی [جامعه] آورده شدند.
با این حال، چنین تساهلی تنها امری سطحی بود، همانگونه که لرد اکتون پیشبینی کرده بود عدم تساهل نسبت به اقلیتهای قومی و فرهنگی تبدیل به پاشنۀ آشیل دولت-ملت شد. در واقع، اقلیتهای قومی به عنوان هدف خشم و انزجار در دولت-ملت جدید جایگزین مرتدها شدند؛ کسانی که معمولاً به نظم اجتماعی معترض بودند. توماس جفرسون [۱۲] از مدافعان برجستۀ روشنگری در ایالات متحده در سال ۱۸۰۷ به وزیر جنگ خود گفت که بومیان آمریکا «مردمی عقب مانده» [۱۳] اند که یا باید «نابود» شوند یا به «فراتر از دسترس ما» و «همراه با جانوران جنگل» به آن سوی میسیسیپی رانده شوند. سال بعد ناپلئون «فرامین بدنامان» [۱۴] را صادر کرد که براساس آن یهودیان فرانسه باید نامهای فرانسوی انتخاب کنند، ایمانشان را خصوصی نگاه دارند و اطمینان حاصل شود که حداقل یک سوم ازدواجهای هر خانواده با غیریهودیان صورت گیرد. به طور روزافزونی، احساس ملی تبدیل به ارزشی والا میشد و یهودیان به عنوان افرادی بیریشه و جهانوطن [۱۵] در نظر گرفته میشدند. در اواخر قرن نوزدهم موجی از یهودستیزی در اروپا به وجود آمدکه بدون شک با قرنها تعصب مسیحی مرتبط بود اما منطق علمی اجازۀ این ادعا را به آن داد که یهودیان با شاخص بیولوژیکی و ژنتیکی ملت سازگار نبوده و باید از عرصۀ سیاست حذف شوند؛ درست همانگونه که پزشکی مدرن به قطع و حذف سرطان میپردازد.
هنگامی که سکولاریزاسیون در جهانِ رو به توسعه به اجرا درآمد، به عنوان اختلالی عمیق که در اصل متعلق به اروپا بوده است تلقی شد. از آنجا که [سکولاریسم] معمولاً با استعمار همراه بود به آن به چشم واردات خارجی نگاه شده و به عنوان امری عمیقاً غیرطبیعی رد شده است. تقریباً در هر منطقهای از جهان که حکومت سکولار با هدف جدایی دین و سیاست در آن تأسیس شده است، در واکنش به آن یک جنبش فرهنگی مخالف گسترش یافته که مصمم به آوردن دوبارۀ دین به زندگی عمومی است. چیزی که ما آن را «بنیادگرایی [۱۶]» مینامیم همواره با سکولاریسمی که بیرحمانه، خشن و تهاجمی دانسته میشود در رابطۀ همزیستی [۱۷] به سر میبرد. در اغلب موارد سکولاریسم پرخاشگر و متجاوز دین را به سمت جوابی خشونتآمیز سوق دادهاست. همۀ جنبشهای بنیادگرایی که در یهودیت، مسیحیت و اسلام مطالعه کردهام در ترسی عمیق از نابودی ریشه داشتهاند؛ آنان متقاعد شدهاند که نهاد حکومت لیبرال یا سکولار درپی از میان بردن شیوۀ زندگی آنهاست. این چیزی است که در خاورمیانه آشکارا غمانگیز و تراژیک بوده است.
حاکمان تازه بهقدرترسیده، سکولاریسم را در بسیاری موارد در بدترین شکلش به نمایش گذاشتهاند و آن را برای اتباعشان تبدیل به امری نامطلوب و ناخوشایند نمودهاند. مصطفی کمال آتاتورک(18) که جمهوری سکولار ترکیه را در ۱۹۱۸ تأسیس کرد، اغلب در غرب به عنوان یک رهبر مسلمان روشنفکر تحسین میشود در حالی که برای بسیاری در خاورمیانه تجسم بیرحمی ناسیونالیسم سکولار بود. وی از اسلام متنفر بود و آن را «جسدی متعفن» توصیف میکرد. او [اسلام] را در ترکیه با غیرقانونی کردن صوفیگری، توقیف داراییهای صوفیها، بستن مکتبها و مصادره درآمدشان سرکوب کرد. او همچنین نهاد محبوب خلافت را برانداخت؛ نهادی که اگرچه مدت زیادی بود از نظر سیاسی منسوخ و بیاثر شده اما نماد پیوند با پیامبر بود. برای گروههایی مانند القاعده و داعش بازگرداندن این تصمیم تبدیل به هدفی بسیار مهم شدهاست.
آتاتورک همچنین سیاست پاکسازی قومی را که توسط آخرین سلاطین عثمانی آغاز شده بود ادامه داد و در تلاش برای کنترل طبقات تجاری در حال رشد به طور نظاممندی مسیحیان ارمنی و یونانی زبان که ۹۰% بورژوازی را شکل میدادند، اخراج کرد. ترکان جوان که در ۱۹۰۹ به قدرت رسیدند حامی پوزیتیویسم ضد مذهبی مرتبط با اگوست کنت [۱۹] بوده و برای ایجاد دولتی کاملاً ترک مصمم بودند. در طول جنگ جهانی اول حدود یک میلیون ارمنی در اولین نسلکشی قرن بیستم قتل عام شدند: مردان و جوانان در همانجایی که ایستاده بودند کشته شدند، در حالی که زنان، کودکان و افراد مسن به صحرا رانده شدند؛ جایی که در آن مورد تجاوز و اصابت گلوله قرار گرفتند، از گرسنگی مردند، مسموم، خفه یا سوزانده شدند. «مهمت رشید [۲۰]» که به عنوان «فرماندار اعدام» شناخته میشود آشکارا از نژادپرستی علمی جدید تأثیر گرفته بود و به ارامنه به عنوان «میکروبی خطرناک» در «آغوش سرزمین پدری» نگاه میکرد. آتاتورک این پاکسازی نژادی را تکمیل کرد. برای قرنها مسلمانان و مسیحیان در هر دو سوی دریای اژه در کنار هم زندگی میکردند. آتاتورک منطقه را تقسیم و مسیحیان یونانیِ ساکن در مرز کنونی ترکیه و یونان را اخراج کرد؛ درحالی که مسلمانان ترکزبان در یونان به طرف دیگر فرستاده شدند.
واکنش بنیادگرایانه
حاکمان مستقرکنندۀ سکولاریسم مانند
آتاتورک اغلب میخواستند کشورهایشان مانند اروپا مدرن به نظر برسد. در ایران در
سال ۱۹۲۸، رضا شاه پهلوی قوانین یکسانسازی لباس را وضع کرد: سربازان او حجاب زنان
را میکشیدند و آن را در خیابان تکه پاره میکردند. در ۱۹۳۵ به پلیس دستور داده شد
تا بر روی جمعیتی که تظاهراتی مسالمتآمیز علیه قوانین لباس در یکی از مقدسترین زیارتگاههای
ایران برگزار نموده بود، آتش بگشاید؛ [این دستور] کشته شدن صدها نفر از شهروندان
غیر مسلح را درپی داشت. سیاستهایی مثل این حجاب را، بدون هیچ تأیید قرآنی، تبدیل
به نشانۀ اصالت اسلامی در بسیاری از نقاط جهان اسلام کرده است.
حاکمان مصر، در دنبالهروی از فرانسه، با کاهش قدرت و فقیر کردن روحانیون درصدد سکولاریزاسیون برآمدند. مدرنسازی در دورۀ عثمانی تحت حکومت محمدعلی آغاز شد؛ کسی که روحانیت اسلامی را از نظر مالی تحت فشار قرار داد، معافیت آنها را از پرداخت مالیات لغو کرد، املاک و داراییهای مذهبی وقفی را که منبع اصلی درآمد آنها بود مصادره نمود و به طور نظاممندی همۀ قدرت آنها را غارت کرد.
هنگامی که جمال عبدالناصر افسر اصلاحطلب
ارتش در سال ۱۹۵۲ به قدرت رسید تغییر رویه داده و روحانیت را به کسوت مقامات دولتی
درآورد. آنها برای قرن ها به عنوان سدی
محافظ بین مردم و خشونت نظاممند دولت عمل کرده بودند. اکنون مردم مصر آنها
را به عنوان سرسپردگان حکومت تحقیر میکنند. این سیاست در نهایت نتیجۀ عکس میداد
زیرا عموم مردم را از راهنمایی و آموزش کسانی که از پیچیدگی سنت اسلامی آگاه بودند
محروم میساخت. این امر باعث قدم گذاشتن مفسران آزاد خودگماشته، که دانششان از
اسلام محدود بود، به این عرصه شد که اغلب اثر فاجعه باری داشت.
اگر امروزه برخی مسلمانان از سکولاریسم گریزاناند به این خاطر نیست که توسط ایمانشان شستشوی مغزی داده شدهاند، بلکه به این دلیل است که اغلب آنها تلاشها برای سکولاریزاسیون را به شکلی سراسر تند و خشن تجربه کردهاند. بسیاری معتقدند علاقۀ غرب به جدایی دین از سیاست با آرمانهای تحسین برانگیز غربی مانند دموکراسی و آزادی ناسازگار است. در ۱۹۹۲ کودتایی نظامی در الجزایر رئیس جمهوری را که قول اصلاحات دموکراتیک داده بود برکنار کرد و رهبران جبهۀ نجات اسلامی (FIS) که به نظر میرسید در انتخابات آینده اکثریت مطلق را به دست آورد، زندانی شدند.
اینکه فرآیندهای دموکراتیک با چنین شیوههای غیرقانونی مختل شده بود، خشم جهانی را برانگیخته بود. از آنجا که حکومت اسلامی توسط کودتا متوقف شده بود، در برخی محافل رسانههای غربی از اینکه که این اقدام غیر دموکراتیک الجزایر را تبدیل به جایی امن برای دموکراسی کرده است، شادی کردند. زمانی که اخوان المسلمین در مصر نسبتاً به همین شیوه از قدرت برکنار شدند صدای نفس راحت کشیدن غرب به گوش رسید. اما کمتر به دیکتاتوری نظامی سکولار که جایگزین آن شده بود و از حیث خشونت و آزار پا را از رژیم مبارک هم فراتر نهاده بود، توجه شد.
سکولاریسم، گذشته از آغاز پردستانداز و مشکلاش، بدون شک برای غرب با ارزش بوده است، اما اشتباه خواهیم کرد اگر آن را به عنوان قانونی جهانشمول درنظر بگیریم. سکولاریسم به عنوان یکی از ویژگیهای خاص و منحصر به فرد فرآیندهای تاریخی در اروپا پدید آمد و سازگاری تکاملیای با مجموعۀ بسیار خاصی از اوضاع و احوال و شرایط داشته است. مدرنیته در محیطهای متفاوت میتواند شکلهای دیگری به خود بگیرد. درحال حاضر بسیاری از متفکران سکولار دین را به عنوان «دیگری» ذاتاً جنگطلب، نامتساهل، غیرمنطقی، عقبمانده و خشونتآمیز درمقابل دولت لیبرال صلحطلب و انسانی در نظر میگیرند؛ این نگرش پژواک تأسفآور دیدگاه استعماری درمورد بومیان است که از سر بیانصافی به آنها لقب «بدوی» داده شده است. همچنین این دیدگاه که بومیان افرادیاند که غرق در اعتقادات مذهبی تاریک و عقبماندهشان هستند. شکست ما در درک سکولاریسممان و شناخت نقش مذهب پیامدهایی استثنایی دارد. هنگامی که سکولاریزاسیون با زور به اجرا درآمد واکنشی بنیادگرایانه را برانگیخت و تاریخ نشان میدهد که جنبشهای بنیادگرایانهای که مورد حمله واقع شدهاند همواره و حتی با شدت بیشتری رشد کردهاند. ثمرۀ این خطا در تمام خاورمیانه آشکار شده است: هنگامی که با وحشت به مضحکۀ داعش مینگریم میتوانیم خردمندانه اذعان کنیم که حداقل بخشی از این خشونت وحشیانه نتیجه سیاستهای تحقیرآمیز ما بوده است.
پانوشتها را در متن اصلی مشاهده کنید. سایت علوم اجتماعی
اسلامی